تمام هفته ی گذشته یه دیالوگ از سریال فوق لیسانسه ها ، اون قسمتی که شخصیت مسافر به شخصیت اصلی سریال میگفت "اگه میخوای بری سیدخندان هرطوری که شده برو سیدخندان" رو همش با خودم تکرار میکردم و تو نُت گوشیم هر روز می نوشتم . اینجوری حس می کردم قوی ترم و راحت تر می تونم با همه قسمت های زندگیم کنار بیام. دیروز بعد از این که به هدفم نرسیدم و بعد از تمام تلاش هایی که کردم، بعد از ریختن اشک های فراوانی که تنها مکانیسم دفاعی بدنم در شرایط حساس و هنگام مواجه با سختیه، اولین کاری که کردم این بود که نُت گوشیم رو باز کردم و نوشتم " برنامه سید خندان یادتونه؟ کنسله! " بعد از این نوشته ام اشکام فقط یه مکانیسم دفاعی دست و پا گیر نبود ، ناشی از غمِ نرسیدن به برنامه سیدخندان بود.
+ رفتم سید خندان بالاخره ولی با یک هفته تاخیر
این روز های لعنتی آخر هیجیده سالگی دستاشو محکم گذاشته رو گلوم و ولکن هم نیست. پر قدرت داره به کار خودش ادامه میده. راستش تا دودیقه پیش کم اورده بودم. از رانندگی خسته شده بودم، کلاس عکاسیمو نرفتم. یه گوشه نشستم و خشمم رو سر گوشیم خالیم کردم. الان چی؟! الان؟!
همین الان فهمیدم که نباید تسلیم این غول کوچولوی عزیز بشم!. باید با تمام وجودم برای اهدافی که تا قبل از تموم شدن این عدد کذایی نوشته بودم ، برسم. باید پرقدرتتر باشم. باید قویتر باشم. باید خودمتر باشم.
+ شاید شادیم مصنوعی شده و خنده هام الکی ولی من برای دوباره ساختنشون تلاش میکنم
هم دیگر را فراموش میکنیم و هفته ای چند بار به هم تلفن میزنیم.
هم دیگر را فراموش میکنیم و شاید بعد از ماه ها در تلگرام کمی حرف از دلتنگی میزنیم.
هم دیگر را فراموش می کنیم و بعد از چند سال در جواب " خیلی دلتنگتیم بابا پاشو بیا ببینیمت "و فلان، فقط به یک " منم ؛ ولی خیلی سرم شلوغه! " اکتفا میکنیم.
هم دیگر را فراموش میکنیم و بعد از چندین سال وسط کلی پیام های نخوانده به یک ایموجی "قلب" یا "خنده" رضایت میدهیم و از صفحهبرنامه خارج میشویم.
هم دیگر را فراموش می کنیم و.
هم دیگر را فراموش میکنیم.
درباره این سایت